دور هستی و ولی همچو نفس در جانی
حتم دارم که تو هم حس مرا میدانی
دیگران رهگذرن در نظر چشمانم و تو
پیوسته مرا جانی و هم جانانی
دور هستی و ولی همچو نفس در جانی
حتم دارم که تو هم حس مرا میدانی
دیگران رهگذرن در نظر چشمانم و
تو پیوسته مرا جانی و هم جانانی
شاعری پیشه من نیست خودم میدانم
شاعرم کردی و حال شعر مرا میخوانی
شوق چشمان تو کرد از دو جهان آزادم
چشم بستی و شدم در دو جهان زندانی
رو به رویم همه تصویر تو در آینه است
پشت سر حسرت دیدار تو و ویرانی
خانه را می کرده جان وجودت کردم باز
شب آمد و اشکی که چکد پنهانی
ناگهان ابر حضورت به دلم صاعده زد به
چه اشکی شد و پاییز و عجب بارانی
ابتدای همه شب های سیاهم بودی
انتهای همه غم های من و پایانی