روزی روزگاری بود دوتا داداش دوتا رفیق
باباشون دستشونو باز توی دست هم گذاشت
به کوچیکه سپرد که اون بزرگه رو ول نکنه
تا یه روز یه جا توی جنگی میکنه صداش
باباهه پر کشید و رفت رفتش به سوی آسمون
موندن این دوا داداش تنهایی توی کهکشون
اینقدر مردم اون زمونه دوست داشتنشون
تا یه روز ستمگر زمونه ،کردنشون نشون
دوتایی بعد نگاه به آسمون گفتن بابا
ما میخوایم با هم بریم به سوی دشت کربلا
اسبارو زین میکنن میرن این دوتا طلا
دوتایی حاضر شدن که بکنن شر بلا
دشمن نامرد نو جنگ آبو به رو اونا میبست
هشت روز و هشت شب تشنگی صدارو تو گلو شکست
روز نهم فرا رسید روز برادر کوچیکه
رفت و اجازه شو گرفت،آب بیاره چیکه چیکه
اما تو راه زخمی شد و از روی اسب افتاد زمین
یاد وصیت باباش افتاد که میگفت تویی و این
وقت وداع با زندگی برادر بزرگ نشست
سر برادرو گرفت گفت بخدا کمر شکست
دستی نداشت بغل کنه
چشمی نداشت نگاشت
تنها یه بار تو زندگی
تونست داداش صداش کنه
دستی نداشت بغل کنه
چشمی نداشت نگاشت
تنها یه بار تو زندگی
تونست داداش صداش کنه
دستی نداشت بغل کنه
چشمی نداشت نگاشت
تنها یه بار تو زندگی
تونست داداش صداش کنه